درباره وبلاگ


wellcome to my blog
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 98
بازدید ماه : 337
بازدید کل : 123247
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 41
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


دنیا از نگاه من
wellcome




بسمه تعالی

زنبور

ای زنبور طلایی

نیش می زنی بلایی

پاشو پاشو بهاره

گل واشده دوباره

کندو داری تو صحرا

سر می زنی به هر جا

پاشو پاشو بهاره

عسل بذار دوباره

پاشو پاشو بهاره

عسل بذار دوباره


نوروز

بازم اومد بهار شادو خندون

با سوسن و باسنبل و با ریحون

باز عمو نوروز برامون آورده

سبزه و گل به جای برف و بارون

چلچه ی از سفر رسیده خوشحال

نگاه کنید جوانه زده تو ایون

غنچه ی گل به روی ما می خنده

مرغ چمن پر می زنه می خونه

رو شاخه ها شبنم دونه دونه

از شادی و صفا دارن نشونه

ببین چه قدر دیدنی و قشنگه

لکه ی ابری که تو آسمونه



ادامه مطلب ...


یک شنبه 7 خرداد 1390برچسب:شعر,کودکانه,نی نی,زنبور,نوروز, :: 22:48 ::  نويسنده : aydaa

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می‌خورد که واقعیه .دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد می شه! این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد. وسط جنگل، داره شب می شه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم دیدم... می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می آرم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیچ کس پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!! خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جمع و جور نکرده بودم که توی نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره. تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلوی چشمم. تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند. از دور یه نوری دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که نفس کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم روی زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو. یکیشون داد زد: محمد نگاه کن! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود!



پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:داستان,ترسناک,جنگل,ماشین, :: 23:20 ::  نويسنده : aydaa

به نام خدا

جهنم کودکان

مادری برای ثبت نام کودک خود به دبستان نزد مدیر رفت.مدیر  دبستان برای آزمایش هوش کودک از او پرسید:خدا کجاست؟ کودک به آسمان اشاره کرد و گفت در آسمان است.

مدیر پرسید:خوب بهشت کجاست؟ کودک جواب داد آن هم در آسمان است.مدیر پرسید پس جهنم کجاست؟ کودک فکری کرده اظهار داشت:همین جا که ما هستیم.!!!

شیرین تر از خواب

از شخصی پرسیدند:شیرین تر از خواب چیزی دیده یا شنیده ای؟ پاسخ داد اگر هم دیده باشم در خواب دیده ام

عزت

از ظریفی پرسیدند:چه کسی می تواند با عزت زندگی کند؟ گفت:کسی که نام همسرش عزت باشد.



دو شنبه 2 خرداد 1390برچسب:لطیفه,لبخند, :: 23:20 ::  نويسنده : aydaa

به نام خالق مادر, لطیف ترین گل بوستان هستی

وقتیکه من بزرگ شدم، شاید، معمار شوم
آنگاه، تمامی جهان را همچون بامی
بر فراز دستان تو، ستون خواهم کرد

*
وقتیکه من بزرگ شدم، شاید، پزشک شوم
آنگاه، با عطر تو نوشدارویی خواهم ساخت
بر تمام دردهای جهان
و آنگاه به سلامتی شان، با لب های تو
بر گونه های شادی تمام کودکان جهان، بوسه خواهم زد

*
وقتیکه من بزرگ شدم، شاید
یکروز با چتر گیسوان تو
از آسمان آرزوهایت
پروازی کنم بر آستان زمین
زمینی که پای تو آنرا نگه داشته است
و آنگاه، خواهم دوید تا مرزهای درونت
و در پنهانترین گوشه های جنگل سبز آغوش تو، پنهان خواهم شد

*
اکنون را که نام نهادی فصل کاشت
فردا که من بزرگ شدم، در زمان برداشت

مادرم، به تو قول می دهم
من تو را دوست خواهم داشت



دو شنبه 2 خرداد 1390برچسب:روز,مادر,مبارک, :: 16:26 ::  نويسنده : aydaa

به نام خالق هستی

سلام دوستان گلم

معماهای زیر را از کتاب "چرا چنین است؟" نوشته ی "پروفسور جولیوس میلر" انتخاب کرده ام.

1.آیا می دانید یک لیتر  شیر سنگین تر است یا یک لیتر خامه؟

2.آیا یخ بخار می شود؟

3.آیا در طبیعت اشتباهی رخ داده است؟

ما همگی خاصیت پوشیدن لباس های سفید در هوای گرم را می دانیم .(البته درشتی بافت, نرمی پارچه و عوامل دیگر هم نقش مهمی ایفا می کنند.) اکنون به رنگ پوست مردم کره ی زمین توجه کنید. مردمی که پوست تیره دارند در نقاتی زندگی می کنند که دارای آب و هوای گرم است آیا طبیعت در این مدت اشتباهی مرتکب نشده است؟ آیا نباید مردمی که پوست روشن دارند در آب و هوای گرم زندگی کنند ومردمی که پوست تیره دارند در آب و هوای سرد؟

پاسخ ها

1.شیر! در پاسخ به این سوال تقریبا همه می گویند خامه. چون خامه سفت وغلیظ است و به راحتی نمی ریزد. اما شما خامه را در کدام قسمت شیشه ی شیر (غیر هموژنیزه) می یابید؟ مطمئنا در بالای شیشه شیر.

2.بله. یخ بخار می شود. یخ دارای فشار بخار است. به این نکته قدیمی توجه کنید: اگر شما در یک روز سرد زمستانی که آب یخ می زند , لباس های خیس خود را در هوای آزاد آویزان کنید می بینید لباس های خیس یخ وی زنند به طوری که مثل چوب خشک می شوند. بعد از مدتی لباس های یخ زده بدون اینکه خیس شوند, خشک می شوند. جالب نیست؟

3.نه,اگر چه درست است که پوست تیره نسبت به پوست روشن از قدرت جذب بیشتری برخوردار است اما مقدار گرمایی که از خود بیرون می دهد بیشتر است.و با این نتیجه ی عجیب در آب و هوای گرم پوست تیره نسبت به پوست روشن مزیت بیشتری دارد. در حقیقت از نظر ترمودینامیکی پوست تیره 50% بهتر از پوست روشن است.

امیدوارم از این مطالب جالب خوشتان آمده باشد.

تا بعد



یک شنبه 1 خرداد 1390برچسب:, :: 12:41 ::  نويسنده : aydaa

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد