درباره وبلاگ


wellcome to my blog
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 41
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


دنیا از نگاه من
wellcome




یه روز یه قورباغه از یه گربه می پرسه: قور قور قوربانت بشم کلاس چندمی؟
گربه جواب میده: پیش پیش پیش دانشگاهی

 

حیف نون از کلاس راهنمایی رانندگی میاد، بهش میگن مار باباتو نیش زد فوت کرد، میگه : از پشت زدش؟ میگن آره، میگه مار مقصره...

 

 

یه روز یه مردی باعجله پیش دکتر میرود و میگوید: سلام دکتر! زود بیا ، آپاندیس زنم درد گرفته. دکتر می گوید: من که یک هفته پیش آپاندیس زنتان را عمل کردم، مگر میشود یک زن دو تا آپاندیس داشته باشد؟ مرد می گوید: نه، ولی یک مرد که می تواند دو تا زن داشته باشد!

 

 

در راستای گران شدن قبض آب و برق:
حیف نون به بچه هاش میگه : وقتی رفتم پرینت آب رو گرفتم می فهمم کدومتون بیشتر رفته دستشویی!

 

 

این سوال مدتیه ذهنم رو مشغول کرده :
این عرب ها "چ" ندارند پس چطوری عطسه می کنند؟

 

 

حیف نون داشته از خیابون رد می شده یه دفعه ماشین می زنه بهش تیکه پاره اش میکنه...
این قرار بود چ.ک بشه ولی چه کنیم حادثه هیچ وقت خبر نمی کنه!

 

 

آقای دست و دل باز تصادف کرده بوده نشسته بوده وسط خیابون می زده تو سرش که ماشینم! ماشینم داغون شد!  خاک تو سرم شد. افســـر میره بهش میگه : بدبخت انقدر حرص ماشینتو خوردی که نفهمیدی دست چپت از مچ قطع شده! آقاهه یه نگاه کرد به دستش گفت: یا حضرت عباس، ساعتــــــــــــــــــــــم!!!!!!!!!!!!!!

 

حیف نون با لباس تو رودخونه شنا میکرده ، ازش میپرسن چیکار میکنی؟
میگه: لباسامو میشورم...
میگن: ماشین لباسشویی تو خونه ندارین؟
میگه: داریم، ولی وقتی میرم اون تو سرم گیج میره

حیف نون میره دستشویی در می زنه یه عربه می گه:اهم.. حیف نون می گه: حالا اسمت چیه می گه: محمد حسن خلیل. حیف نون می گه: ای پدر سوخته ها سه تایی باهم رفتین توالت؟



پنج شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, :: 22:52 ::  نويسنده : aydaa

مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل همیشه بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و تعدادی هم سوار می شدند.در ایستگاه بعدی یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد.
او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت:«تام هیکلی پول نمیده!» و رفت و نشست.
مایکل که تقریبا ریزجثه بود و اساسا آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دقیقا همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد و ...
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد بعد از مدتی مایکل دیگر نمی توانست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چه طوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد. در پایان تابستان مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.
بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت:« تام هیکلی پول نمی ده! »
مایکل ایستاد ، به او زل زد و فریاد زد :« برای چی؟ »
مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.»
پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلا مسئله وجود دارد یا خیر!



سه شنبه 17 خرداد 1390برچسب:مایکل,تام هیکلی,اتوبوس,پل,کارت رایگان,مسئله,کابوس,کاراته,بدنسازی, :: 11:57 ::  نويسنده : aydaa

وقتی سارا دخترك هشت ساله‌ای بود، شنید كه پدر و مادرش درباره برادر كوچكترش صحبت می‌كنند. فهمید كه برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند پدر به تازگی كارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید كه پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلك كوچكش را در آورد. قلك را شكست، سكه‌ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار كشید تا داروساز به او توجه كند ولی داروساز سرش شلوغ‌تر از آن بودكه متوجه بچه‌ای هشت ساله شود.
دخترك پاهایش را به هم می‌زد و سرفه می‌كرد ولی داروساز توجهی نمی‌كرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه‌ها را محكم روی شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترك كرد و گفت: چه می‌خواهی؟
دخترك جواب داد:‌ برادرم خیلی مریض است، میخواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!

دخترك توضیح داد: برادر كوچك من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می‌گوید كه فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟!
داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمی‌فروشیم.

چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من كجا می‌توانم معجزه بخرم؟

مردی كه گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترك پرسید چقدر پول داری؟

دخترك پولها را كف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب، فكر می‌كنم این پول برای خرید معجزه برادرت كافی باشد!

بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت:‌ من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فكر می‌كنم معجزه برادرت پیش من باشد.

آن مرد دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیكاگو بود
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرك با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت
پس از جراحی، پدر نزد دكتر رفت و گفت: از شما متشكرم، نجات پسرم یك معجزه واقعی بود. می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت كنم؟

دكتر لبخندی زد و گفت:‌ فقط پنج دلار



دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:معجزه,بیمار,پنج,دلار,دکتر,دخترک,عمل جراحی,قلک, :: 11:38 ::  نويسنده : aydaa

ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد.

اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد.

تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند.

ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام.

«اگر كاري كه مي كني٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشكالي ندارد كه تو را احمق بدانند.»



یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:ملانصرالدین,گدایی,سکه,طلا,نقره,احمق,باهوش, :: 11:6 ::  نويسنده : aydaa

یه روز یه آقایی نشسته بود و روزنامه می خوند که یهو زنش با ماهی تابه می کوبه تو سرش مرد می گه: برای چی این کارو کردی؟

زنش جواب ميده: به خاطر اين زدمت كه تو جيب شلوارت يه كاغذ پيدا كردم كه توش اسم سامانتا نوشته شده بود مرده مي گه: وقتي هفته پيش براي تماشاي مسابقه اسب دواني رفته بودم اسبي كه روش شرط بندي كردم اسمش سامانتا بود

زنش معذرت خواهي می کنه و می ره به کاراي خونه برسه. .

نتیجه ی اخلاقی 1:

خانم ها همیشه زود قضاوت می کنند......

1, 2 , 3
سه روز بعدش مرد داشته تلويزيون تماشا مي كرده كه زنش اين بار با يه قابلمه ي بزرگ دوباره مي كوبه تو سرش!
بيچاره مرده وقتي به خودش مي آد مي پرسه: چرا منو زدي؟

زنش جواب مي ده: آخه اسبت زنگ زده بود !!!!!!


نتیجه ی اخلاقی 2 :
خانم ها همیشه درست حس می کنند!!!



یک شنبه 14 خرداد 1390برچسب:خانم ها,آقایان,سامانتا,قضاوت,حس,درست,اسب,زنگ,تلفن,ماهی تابه,قابلمه,مسابقه, :: 23:19 ::  نويسنده : aydaa
در يكي از روستاهاي ايتاليا، پسر بچه شروري بود كه ديگران را با سخنان زشتش خيلي ناراحت ميكرد.
روزي پدرش جعبه هاي پر از ميخ به پسر داد و به او گفت: هر بار كه كسي را با حرفهايت ناراحت كردي، يكي از اين ميخها را به ديوار طويله بكوب.
روز اول، پسرك بيست ميخ را به ديوار كوبيد. پدر از او خواست تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران را ميآزارد، كم كند. پسرك تلاشش را كرد و تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر و كمتر شد.
يك روز پدرش به او پيشنهاد كرد تا هربار كه توانست از كسي بابت حرفهايش معذرت خواهي كند، يكي از ميخها را از ديوار بيرون بياورد.
روزها گذشت تا اينكه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخها را از ديوار بيرون آوردم! پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طويله رفتند، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت آفرين پسرم! كار خوبي انجام دادي.
اما به سوراخهاي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست. وقتي تو عصباني ميشوي و با حرفهايت ديگران را ميرنجاني، آن حرفها هم چنين آثاري بر انسانها ميگذارند. تو ميتواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري، اما هزاران بار عذرخواهي هم نميتواند زخم ايجاد شده را خوب كند.

پایولو کوییلو


جمعه 13 خرداد 1390برچسب:داستان,کوتاه,تصمیم,مهم,پسرک,شرور,زخم,رنج, :: 21:52 ::  نويسنده : aydaa
داستانک
بچه انگار از جست و خیز زدن خسته نمیشد،
دو ساعتِ تمام بود که فقط بالا پایین میپرید،
طبقه پایین،، پیرزن، گوشه چشمشو با روسریش پاک کرد،
و رفت پیشِ پسرِ معلولش که از سرو صدا بیدار شده بود...

 

من و گاوم

امروز با گاوم رفته بودیم رستوران، گاوم سالاد شیرازی سفارش داد من هم کوبیده.

خیلی خوش گذشت، موقع حساب کردن گاوم اجازه نداد من حساب کنم؛

گفت: تو هنوز دانشجویی و بیکار اما شیر گاو جدیدا گرون شده و من از تو پولدارتر هستم

گاوم از گارسون که داشت میز رو تمیز میکرد پرسید: آقا این کوبیده از چی درست شده؟

تو چشمای گاوم نگاه کردم، ترس، نفرت، عصبانیت و ....

گارسون جواب داد: از گوشت تازه ی گوساله.چشمهاش پر از اشک شده بود.

فکر میکنید وقتی گاوها میرن سینما چیکار میکنن؟

اولش که سالن تاریک و دید اصلا تو نمیرفت، به زور بردمش و نشوندمش روی صندلی. فیلم اژدها وارد میشود بروسلی بود؛

باور نمی کنید اونقدر جوگیر شده بود که همراه با بروسلی مشت و لگد میزد.

هنوز نیم ساعت مونده بود که فیلم تموم بشه سه نفر رو کتک زد و از سینما انداختنمون بیرون.

خوب شد سینما فیلم تایتانیک رو نشون نمیداد

 



پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:داستان کوتاه,داستانک,گاو,سینما,رستوران,پسر,معلول, :: 22:16 ::  نويسنده : aydaa
چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:عکس,خنده دار,جالب, :: 15:15 ::  نويسنده : aydaa

به نام خداوند بخشنده


دانستنی درباره ی حیوانات

1. دندان های تمساح در همه سنین عمر دوباره در می آید.

2.جانوری موسوم به «راکون» قبل از صرف غذا باید ابتدا غذایش را با آب بشوید.

3. یک زنبور ناگزیر است دو میلیون دفعه روی گل ها بنشیند تا بتواند یک لیوان عسل تولید کند. 

4.  شاخ کرگدن گر چه شبیه استخوان است اما در واقع توده ای از موهایی است که محکم در هم تنیده شده اند. 

5.طول بدن تمساح به پنج متر و وزن آن به بیش از پانصد و بیست کیلوگرم هم می رسد. تمساح ها به راحتی در آب شنا می کنند و با بستن پرده گوش و بینی شان می توانند بیش از یک ساعت نفس خود را در سینه حبس کنند و زیر آب بمانند.

 6.بعضی از جانوران هنگام خواب علاوه بر چشم، گوش های خود را نیز می بندند تا صدا کمتر مزاحم خواب آنان شود

7.یک فیل قادر است پنج تن بار را به آسانی حمل کند.

8.بزرگ ترین نهنگ جهان به نام نهنگ آبی رنگ که 99 متر طول و 9999 تن وزن دارد، چند سال پیش در آب های خلیج فارس مشاهده شد.

بای بای



سه شنبه 10 خرداد 1390برچسب:دانستنی , حیوانات, :: 17:16 ::  نويسنده : aydaa

پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: ” اين ماشين مال شماست ، آقا؟”
پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است”.
پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش…”
البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند.
او مي خواست آرزو كند كه اي كاش او هم يك همچین برادري داشت.

اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد: ” اي كاش من هم يك همچین برادري بودم.”

پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: “دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟”
“اوه بله، دوست دارم.”
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: “آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟”
پل لبخند زد.
او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است.
اما پل باز در اشتباه بود ... پسر گفت: ” بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.”

پسر از پله ها بالا دويد.
چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت.
او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود.
سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :
” اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد … اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني.”

پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند.
برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند!



دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:داستان,پسربچه,ویلچر,گردش, :: 17:32 ::  نويسنده : aydaa